سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :26
بازدید دیروز :22
کل بازدید :171400
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/2/14
9:10 ع
موسیقی

واژه ای که از ما دور و یا به ما نزدیک است

به هنگام توانگری خود را از آن بی نیاز می بینیم و در زمان بیچارگی آخرین تیر امید است به قلب سیاه نا امیدی.

آن هنگام که دیگر از دست تو و امثال تو کاری برای تو بر نمی آید و ناگزیر می بایست به خدا روی آوری و او برایت مفهوم می یابد.

آن قدر تنهایت میگذارد که به غیر از تو و او کسی نیست.

آن موقع است که با استخاره اذن ورود می طلبی . ورود به درگاهی که در بیشتر اوقات زندگی به آن ایمان نداری.

شب هنگام که از سر تصادف شب قدر نیز بود نگاهی به کتاب انداختم و آن را خوب ورنداز کردم . با خودم گفتم چرا باید به تو اعتماد کنم ؟ . تو کتابی هستی به زبان عربی و خیلی هم جا نمی گیری. پس چگونه می خواهی مرا در مقابل این حمله حوادث محفوظ بداری؟ . ولی خوب چاره ای ندارم جز تو . # دیگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی#

چند لحظه ای نیتم را صاف کردم در حالیکه دلهره ای داشتم . دلهره اینکه جوابی نفرستد و یا اینکه تاب تحمل جوابش را نداشته باشم.

 

کتاب را گشودم

 

سوره حجر آمد

# ما خودمان این قرآن را نازل کردیم و ما حفاظت آن می کنیم # آیه 9

همچنان باور ندارم که اوست که با من سخن می گوید :

# بدینسان تردید را در دل بد کاران راه میدهیم ، قرآن را باور ندارند و آیین گذشتگان چنین بوده است ، اگر دری از آسمان را بایشان بگشاییم و بنا کنند که از آن بالا بروند گویند ما را چشم بند کرده اند#

 

در استخاره به دنبال جوابی می گردم که مرهمی باشد بر زخم دل من

# پس گذشت کن ، گذشت کردنی نیکو #

# به خدایت قسم همگیشان را از آنچه می کرده اند بازخواست می کنیم ، ما می دانیم که سینه ات از آنچه می گویند تنگ می شود#

 

و تازه ایمان تو محک می خورد که چگونه خواهم توانست به یگانه پاسخی که محتاج آن هستم وفا دار بمانم. آیا ظرفیت آن را دارم؟.

آیا شک و تردید مرا از پای درخواهد آورد ؟ و آنچنان نخواهم کرد که او می گوید ؟

چه تضمینی وجود دارد که آنچه می گوید محقق خواهد شد ؟ اگر نشد چه ؟

آیا پاره کاغذی قانونی و یا عملی از سر انتقام جویی زخم مرا بهتر درمان نمی کند ؟

اگر در سکوتم خم شدم چه؟ اگر زیر دست و پای کینه له شدم چه ؟

 

چه دشوارست تحمل آنچه یارای آن را نداری

چه دلخراش است تحمل نگاههای معنی داری که تو را به سان یه احمق می نگرند

چه سنگین است تحمل پاسخ های بی انصافانه تو

چه مصیبتی است پذیرفتن اینکه این تویی

 

چه دشوار است ایمان داشتن

چه دشوار است صبر داشتن

چه دشوار است امید به حق داشتن

 

چه زشت است بدی را به بدخواهی پاسخ گفتن

 

خدایا به دل نمی توانم ولی به زبان می اورم که گذشتم. شاید که کمکم کنی تا به دل نیز بتوانم.

چه فاصله کوتاهی دارد ایمان و حماقت

 

# برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را           بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود       توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

#

 

 

چه سخت است ایمان به خدا داشتن


89/6/13::: 9:37 ص
نظر()
  
  

به گزارش خانه ملت هیئت رئیسه مجلس با صدور اطلاعیه‌ای اعلام کرد: شماره حساب 1123 بانک ملی شعبه کمیته امداد امام خمینی (ره) آماده دریافت کمک‌رسانی به آسیب‌دیدگان سیل اخیر پاکستان است.

من 100 هزار تومان کمک کردم از دوستانم می خوام هر کسی بیش از وسعش کمک کنه

 

علت هم داره . چون سیل خیلی مخوف تر از زلزله است. چون زلزله آدم ها رو همون اول می کشه . ولی سیل به مرور انسانیت رو تو آدمها می کشه و مردم رو سر مال و منال به جون هم میندازه . سیل آدمها رو به فراتر از ظرفیت خدادادیشون می بره و در اون شرایط همه چی از بین می ره انسانیت نابود میشه ، شرافت ، انصاف ، اخلاق

 

خدا واسه هیچ کس نیاره

همون بهتر که بمب اتم بندازند و یا زلزله بیاد

 

لطفا کمک کنید


89/6/2::: 9:6 ص
نظر()
  
  
لحظه ی خدافظی به سینه ام فشردمت
اشک چشمام جاری شد دست خدا سپردمت
دل من راضی نبود به این جدایی نازنین
عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت
گفتی به من غصه نخور می رم و بر میگردم
همسفر پرستو ها میشم و بر میگردم
گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی
گفتی تا چشم هم بزنی میرم و برمیگردم

  
  

 

زندگی همش کاغذ پاره نیست. خدا هم هست

 

وقتی به یکی گفتم این کاغذ پاره حکم مرگ منه.

 

گفت : خدا نکنه

 

گفتم زندگی من گرو وجودته پس باش

 

کاشکی وقتی که مرا کشت جسدم را دفن می کرد.

 

زندگی واقعا فقط کاغذ پاره نیست؟

خدا هم هست؟

 

خدایا تو واقعا هستی؟

 

 


89/5/27::: 12:4 ع
نظر()
  
  

 

سه هفته جلوتر به من گفتند که باید بری مشهد برای ممیزی آستان قدس

این ممیزی هم برای من مثل ممیزی های دیگه بود البته تا شب رفتن.

اون شب برای اولین بار به نظرم اومد که دارم کجا می رم. آره پس از 10 سال دوباره اتفاقی دارم می رم مشهد.

سال 79 همین موقع ها بود که با کسی همسفر شدم و تصادفی رفتم مشهد.

اون موقع من نماز می خوندم و بعضا زیارت هم می رفتم. اون موقع من منتظر نتیجه کنکور فوق لیسانس بودم. یادم اومد که اون سال از امام رضا چی خواستم . من بودم و کلی آرزوی دست نخورده. قبولی فوق لیسانس ، کار پیدا کردن ، ازدواج کردن ، صاحب زندگی شدن ... .

نقدا ازش خواستم فوق لیسانس قبول بشم . بهش گفتم اگه اینطور بشه تلافی می کنم. خودت می بینی که چه خواهم کرد. فقط این یکی رو اجابت کن.

شبش راه افتادم به طرف خونه . فردا صبح که رسیدم خونه مادر بغلم کرد و گفت که فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شدی.

خلاصه 10 سال گذشت و من یک دفعه خودم رو دوباره توی مشهد دیدم. توی این ده سال همه آرزوهای اون موقعم برآورده شد.

 ولی هنوز یک چیز کم است و یک چیز زیاد. هنوز چیزی نیست و چیزی هست. هنوزم یک جای کار می لنگد.دیگه حتی ارکان نماز را هم فراموش کرده بودم.

این سری رو نداشتم که چیزی بخوام . چون مطمئن نیستم که به عهد خودم وفا کنم. خلوت من این دفعه به دعای ادم هایی گذشت که دوستشان دارم.

مشهد هیمنه عجیبی دارد. یک دنیا اخلاص و یک دنیا ریا. همه چیز به نهایت رسیده است.

کارمند آستان قدس برایم تعریف می کرد که واسه خریدن املاک حریم ، شخصی سرشناس و استاد دانشگاه نامه از بیت رهبری آورده تا ملک او را تا 4 برابر قیمت کارشناسی بخریم  و یا شخصی دیگر که ظاهری خلاف داشت و احتمالا عرق خور هم بوده وقتی که بهش گفتیم کلید مغازه رو خودش تحویل داد و گفت هر چه مبلغ تعیین کنید به دیده منت قبول دارم.

کارمند دیگری می گفت در فلان شهر وقتی که مسجد روستا اعلام می کنه که سهم اوقاف زمین های امام رضا را بیاورید مردم صف می کشن و پول هاشون رو هم درشت می کنن که به امام رضا پول درشت بدن . ولی در فلان شهر دیگه مردم به زور دادگاه پول کرایه اوقاف رو میدن.

تو مشهد نیک و بد در نهایت هستند و انگار که بدون دیگری معنی پیدا نمی کنند.

 

چه قدر انسان قدر نا شناسه و زود یادش می ره. خواسته های ما توی زندگی مثل رفع حاجته که قبلش عرصه را بر ما تنگ می کنه و بعدش حاضر نیستی به اون یک لحظه هم فکر کنی. مثل کارگری که کنار دیواری رفع حاجت کرد و بعدش آنچنان دستانش رو به شلوارش می کشید تا خیالش از فراموشی آسوده باشه.

 

فکر می کنم بازم می خوام برم مشهد.

 

 


89/5/25::: 11:1 ص
نظر()
  
  

اوه دوست من ، خوشحالم که شما را مجددا اینجا ملاقات می کنم. البته تقریبا از این بابت مطمئن بودم. با این حال امیدوارم احساس نکنید که من انسان خود شیفته ای هستم که اینگونه با شما صحبت می کنم . هر چند  باور دارم انسان های رک گریزی از انگ خود شیفتگی ندارند.

شب قبل با خودم فکر می کردم حالا که آخر داستان را برای شما بازگو نمودم ، حتما جلب اعتماد و همراهی شما برایم سخت تر خواهد بود. چون عده ای از مردم که به سیاست اعتقاد دارند می گویند  می بایست در سخن وری آنچنان بود که مخاطب حرف شما را از زبان خود بگوید . از نگاه شما بر می آید  به شدت مشتاق شده اید تا شخصیت مرا دریابید . لطفا عجله نکنید ، چرا که اگر مجال کافی به من بدهید خواسته خود را محقق خواهید یافت.

راستی شما به فیلم های اکشن علاقه دارید ؟ . با اینکه من علاقه ای به این فیلم ها ندارم ولی دیشب صحنه جالبی را در تلویزیون دیدم. یک مرد گانگستر به شدت مشغول کتک زدن گروگان خود بود. آنچنان با اطمینان این کار را می کرد و بر او مسلط بود که فکر می کنم گرگ درنده نیز اینچنین بر بره مستولی نشده است. حرکات او بیشتر از اینکه از روی قوه فیزیکی باشد نشان از خوی برتری جویی داشت . مسلما گروگان او نیز بیش از آنکه احساس درد نماید ، احساس حقارت می کرد. اما قسمت جالب در اینجا بود که در یک لحظه بی احتیاطی گانگستر ، اسلحه او به دست گروگان غلطید. انگار که آبی روی آتش بود . نگاه او سراسر حیرت و انکار بود همچنان که گروگان مترصد یک بهانه برای شلیک بود. آیا می توانید بگویید این صحنه چگونه تمام شد ؟ . نه اشتباه می کنید آن بره شلیک نکرد. بلکه زمانی که اطمینان یافت خطری از جانب گرگ او را تهدید نمی کند به چراگاه خود بازگشت. حالا گرگ یک گرگ ترسیده و رام شده بود . البته امیدوارم!

تهور من را در بکارگیری استعاره ها می بخشید ولی هدف من از بیان این داستان این بود تا آن را به موضوعی که دیروز با شما درمیان گذاشتم مرتبط سازم. حتما زنان دوران ما بسیار خوشحال خواهند شد اگر آنها را به گروگان و مردان را به گانگستر تشبیه نمایم. حس تظلم خواهی آنان نسبت به ما مردان ، آن ها را برای اولین و آخرین بار در یک صف واحد قرار داده است.

راستی آیا شما به یاد دارید که در طول تاریخ در گوشه ای از جهان یک جمعیت حمایت از مردان تشکیل شده باشد؟.

حتما ذهن شما هم مانند ذهن من نتیجه جستجو را به شکل یک ابر سفید یا یک بیابان برهوت نشان می دهد!.

حال اگر این سوال را در خصوص زنان به کامپیوتر حافظه تان بسپارید چه ؟. شما هم یک دشت پر از سبزه و شکوفه می بینید ؟ !.

بگذارید با انصاف باشیم. می دانم که من و شما مردان شریف و متمدنی هستیم ولی قدری راجع به پدر یا پدر بزرگانمان فکر کنیم. حتما شما هم مانند من برخی خاطره ها را در ذهن دارید که آن را نکوهش می کنید.

و این لحظه درنگ همان لحظه مهم است که نقش اسلحه داستان را فاش می سازد. بله دوست من اسلحه از دستان گانگستر داستان دقیقا در این لحظه افتاد...


89/5/10::: 4:6 ع
نظر()
  
  

به راستی برادر ! من در پاره ای از اوقات وقتم را در درون این ون های سبز رنگ پایتخت گذرانده ام که در آن حقیقتی تلخ نهفته است.

خودروهایی مخصوص جابجایی مسافر که عمدتا به اندازه 10 مسافر ظرفیت دارند.

یکی از مشغولیات دائم من شمردن تعداد مردان و زنان همسفر بوده است. نتیجه این شمارش برایم بسیار جالب است. تعداد زنان تقریبا برابر با مردان است . این نتیجه زمانی جالب خواهد بود که بدانید اکثر قریب به اتفاق همسفران من همانطور که از ظاهرشان پیدا بود کارمند بوده و در راه برگشت به خانه با من همسفر بوده اند.

بگذار جزئیات بیشتری از آمارگیری خود را برایتان بیان کنم.

پس از مدتی که اعتبار این نتیجه برایم محرز گردید ، کار پژوهشی خودم را گسترش دادم و برایم جالب شد که بدانم چه تعداد از این مردان و زنان مجرد هستند. به نظر آمد که تعداد زنان مجرد از مردان مجرد بیشتر است.

این ها همه گواه عارضه ای جدید بر پیکر شهر ما می باشد. گستاخی مرا ببخشید که لفظ عارضه را به کار می برم . اما زمانی که جزئیات بیشتری را برایتان شرح دهم خواهید دانست که حق با من بوده است.

به راستی این زنان جوان به دنبال چه مردانی هستند؟

تا کنون با مردانی برخورد داشته ام که آنان را شوهر خوب خطاب کرده ام. انسان هایی محافظه کار که سیر زندگی آنان بدون فرا و فرود چشمگیری در جریان بوده است. اگر نشانی های درست بدهم شما هم تصدیق خواهید کرد که چند نفر از آنان را می شناسید. به عنوان مثال به خاطر بیاورید در دوران تحصیل عده ای از این مردان را که در ردیف جلوی کلاس می نشستند و به خوبی از صحبت های معلم یا استاد جزوه تهیه می کردند. ملاحظه می کنید! شما نیز ایشان را می شناسید. آن پسران جوان دیروز ، امروز شوهران خوب تلقی می گردند. برای همین است که از دید زنان امروز شوهر خوب کمیاب است. چرا که حتما شما هم تایید می کنید که تعداد نیمکت های ردیف اول کلاس گنجایش معدودی دارند !. البته نمی خواهم بگویم مشکل نیمکت است . مذاح من را ببخشید.

به هر روی می بایست این مردان را تکثیر نمود تا زنان شهر ما حداقل بهانه ای برای عصیان گری اجتماعی نداشته باشند. از سکوتی که در چهره شماست پیداست که به هیچ وجه با عرایض بنده موافق نیستید.حتم دارم که شما مرد خانواده پرستی هستید و به زنان احترام می گذارید. بگذارید شما را نا امید نکنم و بگویم من هم مانند شما اینچنین هستم. ولی در حال حاضر موضوع صحبت من دیدگاه ما مردان به زنان نیست بلکه مهم نگاه زنان تازه به دوران رسیده جامعه ما نسبت به مردان است.

یکبار خانم مجردی را ملاقات کردم که سابقا همکار من بود. طبق معمول این سوال مسخره را از ایشان پرسیدم که چرا هنوز ازدواج نکردی؟ . او با نا امیدی به من گفت چون مرد خوب کم است.موضوعی را برایش توضیح دادم که اجازه بدهید برای شما هم بازگو کنم. به ایشان گفتم که می بایست میان مرد خوب و شوهر خوب فرق بگذارد. شاید مرد خوب نایاب باشد ولی شوهر خوب پیدا می شود.

زنان دوره ما به راستی که سلیقه جالبی دارند. آن ها به هنگام معاشقه مردان خوب را طلب می کنند ولی در زندگی زناشویی به این نتیجه می رسند که شوهر خوب می خواهند. این یک خصوصیتی هست که ما مردان از آن بی بهره ایم. آنچنان که مردان خواستار تنوع طلبی جنسی نسبت به آنان هستیم آنان نیز خواستار تنوع طلبی شخصیتی نسبت به ما هستند.

به راستی تفاوت مرد خوب و شوهر خوب چیست ؟. البته می دانم که شما از سوال من گیج شده اید. لازم است توضیح بدهم که اصلا نیازی نیست که ذهنتان را مشغول واکاوی سوال من و ایجاد روزنه ای برای پاسخ کنید. چرا که ضرورت پرداختن به این سوال به ما مردان مربوط نمی شود. بلکه این سوالی است که می بایست جوابش را یک زن امروزی بداند.

بی تابی شما را درک می کنم که می خواهید جان کلام را بشنوید. بر خلاف میلم که می خواهم با مقدمه چینی بیشتری موضوع را برایتان شرح دهم ، برای اینکه شما را با خود همراه نمایم و دفعه بعد که شما را ملاقات کردم میل بیشتری برای گپ زدن داشته باشیم مجبورم که قسمتی از این واقعیت را در جمله ای کوتاه برایتان بازگو نمایم.

به راستی دوست من ، از نگاه زنان دوران ما شوهر خوب مردی است که بهانه ای برای عصیان گری زن به وی ندهد.

از ریشخند شما مشخص است که با من موافق نیستید. ولی این را بدانید اگر مطمئن نبودم که خواهم توانست شما را با خود هم عقیده سازم ، هرگز آخر داستان را برایتان فاش نمی کردم.

 

 


89/5/9::: 10:31 ص
نظر()
  
  

 

یه نقاشیه رنگ و روغن روی دیوار

پیرمردی با ریش سفید نشسته روی صندلی ، یه استکان کمر باریک چای و چند حبه قند

 

و دستی زیر چانه

 

000

 

چند تا بچه با شلوار کردی و یه توپ چل تیکه کهنه ، نشسته روی جدول کنار خیابون

و دستی زیر چانه

 

یه نوجوون نشسته توی کتابخونه ، یه کتاب کنکور

و دستی زیر چانه

 

یه جوون توی ایستگاه نقلیه خالی ، روی یه صندلیه سیمانی

و دستی زیر چانه

 

یه آقا توی محل کارش ، پشت کامپیوتر

و دستی زیر چانه

 

یه پدر توی بیمارستان ، بخش زایمان

و دستی زیر چانه

 

وقتی چیزی برای دیدن نیست ، دستی زیر چانه هست

 

 


  
  

 

درخت را علف طعنه ای زد

 

که ای بلند بالای خوش پندار ، هشدار !

 

من خم می شوم ، اما نمی شکنم


  
  

کاشکی سرنوشت مثل یک فیلم بود

که عقده های خالقش رو یکجا خالی می کرد

هرچه می خواست غم انگیز می بود

هرچه می خواست بی انتها

 

کاش مثل خواب دیدن بود

تا وقتی دوباره صبح می شد خنده بر لبامون می نشست

 

کاش یه روزی بگن که همش شوخی بود همش بازی بود

 

کاش حرف من جوابی داشت

که دلم تنگه برات عزیزم


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته