سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173555
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
12:2 ع
موسیقی

 

صبح که خواستم از خونه بزنم بیرون احساس میکردم هوا باید سرد و تاریک باشه. همین که پامو از در گذاشتم بیرون نظرم عوض شد. هوا مطبوع تر و روشن تر بود. این خصلت هوای شماله که از توی خونه سردتر و تاریک تر به نظر میاد.

طبق معمول سر از جنگل های نسامه در آوردم.

نیتم این بود که پاییز رو تجربه کنم. ظاهرا سیلکی زده بود و کمی آرایش جنگل رو بهم ریخته بود. توی همین جنگل بود که چندین سال پیش عاشق سیل شدم. جاییکه سیل متولد میشه و وقتی می رسه اون پایین اونقدر بزرگ شده که واسه همه کابوس بشه.

امسال به خاطر اینکه بارون نباریده و هوا دیر سرد شده پاییز هنوز نتونسته خودشو کامل اثبات کنه. ولی دامنه هایی که در معرض بادهای غربی قرار دارند پاییزی شدند.

از بستر رودخونه بالا رفتم تا جایی دنج برای تماشای پاییز پیدا کنم. ناگهان صدایی آشنا و غریب مرا به سوی خود کشید.

صدای افتادن برگ های درشت درختان افرا

هیچ وقت صدایی اینچنین را تجربه نکرده بودم. برخورد خیس برگ خشکیده با شاخه به خواب رفته و غلطیدن به روی شاخه های پایینی طنینی آرامش بخش بر می انگیخت.

به سان صدای تبر بر تنه درختی تنومند که از دور به گوش می رسید.

انعکاسی که تو را به شک می اندازد . چرا که گوش و چشم باور نمی کند که این نه صدایی دور دست بلکه نجوایی در چند قدمی بالای سر توست.

دقایقی را خیره به دنبال فرود برگ های ضخیم سر کردم تا آوای پاییز را در قاب خاطره به چنگ آورم.

افسوس که دست از لمس کردن دوربین امتناع ورزید


89/9/29::: 3:52 ع
نظر()
  
  

 

فکر می کنم مبهم ترین مفهوم زندگی حقیقت است. چراکه بروی هیچ حقیقتی اتفاق آرا وجود ندارد.

یک آقایی می گفت من می نویسم پس من هستم . این تقریبا آخرین میخی بود که بر تابوت فلسفه زدند.

اصولا فلسفه برای آشکار سازی حقایقی تلاش می کند که ذاتا مبهم هستند. مثل توضیح حقایقی نظیر خدا ، روح ، سرنوشت و زندگی.

ما بدون اینکه فلسفه ذره ای از برداشت ما از خدا کم و یا زیاد کرده باشد همچنان به فلسفیدن می پردازیم.

شاید فلسفه دست و پا زدن از روی استیصال عقل ما در برابر آن چیزهایی است که هرگز قرار نیست بدانیم. یک واکنش طبیعی به نادانی

بشر محدوده خارج از دانایی خود را پیوسته تراشیده است بدون اینکه امید یا دلیلی برای خروج از آن بیابد .

بعضی وقت فکر می کنم ما مثل خرگوشیم و فقط وظیفه جویدن را داریم چه هویج را و چه کابل تلویزیون را

ما به هر چه برمیخوریم بی اختیار آن را می کاویم. همچنان که از بدو تولد کاویده ایم.

حال این کاویدن برایمان خوشایند بوده و احساس خوشی ، نیکی و لذت داشته ایم و یا کاویدن ما برایمان نا خوشایند بوده و احساس تلخی ، گناه ، رنج و درد کرده ایم.

بالاخره زیرک ترین ماهی هم یک بار به طعمه نوک خواهند زد.

وقتی رنجی به ما می رسد فریاد می زنیم خدا . و بعد از اینکه آن را زیاد تجربه کردیم ، خیلی با ایمان باشیم در مواقع کامیابی یواشکی می گوییم خدا !

مثل بچه های لوث و ننر وقتی بد می کاویم ( ویا می جویم) شکایت پیش خدا می بریم.

او هم می گوید اشکال نداره عزیزم به من توکل کن. ولی بهت عقل دادم لطفا دیگه اونهارو نجو برو خوباشو بجو.

ظاهرا ما خوب هارو نمی جویم که ثواب کنیم و بریم بهشت.

واقعا اداره کردن این همه خرگوش کار سختیه.

{البته ببخشید. من مدتیه که با خدا ندار شدم}

ما کمتر از خودمان سوال می کنیم که چرا زندگی می کنیم؟ ولی همش می پرسیم خدایا تو چی هستی ؟.

تازه وقتی در رنج و عذاب هستیم دیگه سوالی نمی کنیم و خدا را کاملا می شناسیم و باور داریم.

آیا مفهوم خدا در رنج و عذاب نمود پیدا می کند.

به نظر می رسد عده ای از ما که در نیکروزیها نیز به یاد خدا هستند به خاطر این است که حضور پررنگش را در دوران رنج و عذاب بیاد دارند.

انگار رنج و عذاب خدا را  برایمان پر رنگ تر می کند.

آیا خدا همان فقدان و نبود خوشی و نیکروزی است ؟.

 

خدایا ببخشید که کمی راجع به شما فلسفیدم ولی فکر می کنم یکی از از میخ های تابوت فلسفه لق شده بود. 


  
  

وسط یک بیابون . روی سطح خاک سفت شده و اندکی شوره زده ، چند تا بوته خار  در دشت پراکنده است و دورنمایی از کوه های بلند به رنگ آبی ارغوانی .

موتور من پیاده شده . دسته موتورها روی زمین رها شده اند. گاهگاهی فضای سکوت کویر را می شکنم. با دور بالا.

آنقدر گاز می دهم تا شاید رهایی یابم. حداقل شاید شانس بیاورم تا بدانم موتور چی هستم. یک اتومبیل یا یک پمپ آب ؟

ظاهرا قبلا موتور اتومبیل بودم چرا که جای خالی چرخ ها مو حس می کنم.

بعضی وقت ها یادم می یاد که چطوری گاز می دادم و جاده های زندگیمو یکی یکی فتح می کردم.

یادم می یاد که سربالایی معنی نداشت. قواره جاده ها برام بی مفهوم بود.

حسی در من بود که همه چیز رو برام دست یافتنی می کرد

خب دست سرنوشت منو اینجا رها کرد . انگار چرخ هام هم منو دیگه نمی خواستند.

شاید بخاطر اینکه زیادی گاز می دادم.

حالا یه آقای مهربون هر روز واسم بنزین و روغن میاره . یه دستی به سرم میکشه و میگه عزیزم زیادی گاز نده.

من دیگه یک موتور نیم سوز هستم. بدون چرخ توی این بیابون.

حتی توی گاراژ قراضه ها نیستم. دیگه منظره پیش روم همین هست که هست.

چند تا بوته خار با یک کوه آبی ارغوانی.

دیگه حتی کسی هم از کنارم عبور نمی کنه

اوه که چقدر این زمین داغه. یک زمانی بدون کولر تا سر کوچه هم نمی رفتم.

نمی دونم اینجا واسه چاه آب مناسبه یا نه.

نمی دونم اون آقا چی تو فکرش می گذره ؟

امیدوارم فقط دیوانه نباشه.


89/9/6::: 1:15 ع
نظر()
  
  

 

اون یه جوون لره که زنش رو خیلی دوس داره

هروقت یادش می کنم اول سیگارش میاد جلوی چشمام

اونجا جایی بود که فکر میکردم سکوی پرتاب کاری منه اون موقع اوضاعی داشت

پسر خوشتیپی که خواهرش رو دخترم صدا می زد

همیشه احساس میکنم خدا هواش رو داره چون با یه حقوق 3 نفر رو اداره میکنه از جمله دختر یک سالش رو

ولی آدم کله خر به گاو هم شاخ میزنه با این وجود تنها حسنش اینه که تو حرف آدم نمی پره

از بچهگی آدمه زیرکی حساب میشد یادمه یه بار که با هم دعوا کردیم خاک پاشید تو صورتم و بعد...

اینم یه کله خره دیگه که همشهریه اون اولیه هست...

احساس می کنم سرنوشت این آدم با بدبیاری همراه شده متاسفم که بچش رو از دست داد

واسه اینکه سرم کلاه نذاره من سرش کلاه گذاشتم و از این بابت ناراحت نیستم

احترام از سرو روش می باره ولی اگه کارخونه دار نمیشد احتمالا خباز بود

اون خیلی قابل اعتماده و از اون آدمهایی هست که زندگیه استانداردی داره

خیلی شبیه فرمانده پلیسه یکمی هم ابروهاش شبیه داییمه ولی احتمالا سرنوشت خوبی رو واسه خودش رقم نمی زنه

یادش به خیر تو خوابگاه که می چسبید به خدا احتمالا با این تبع نرمش معاون وزیر میشه

احمقی که فکر می کنه میشه تو دانشگاه هواپیما ساخت و با کامپیوتر درس دادن میشه پول درآورد

زنیکه چهار حرفی فکر میکنه مهریه شوهر نداشتش رو هم باید از من بگیره

000

اینا بخشی از لیست تلفن های موبایلمه که نظرم رو راجع بهشون نوشتم


  
  

 

یادم میاد دوران سربازی جلوی دفتر فرمانده هنگ ایستاده بودم اول صف واسه جور کردن یه بهونه و گرفتن مرخصی

 

یکی از بچه ها اومد کنار من سلام و علیک کرد و تا در اتاق فرمانده باز شد و گماشته گفت نفر بعدی سریع گفت نوبته منه و به طرز اسف باری رفت داخل.

 

بعدشم که اومد بیرون گفت شرمنده .

 

همون موقع هم یه چیزی آزارم می داد. اینکه چرا جلوش رو نگرفتی . چرا حالش رو نگرفتی

 

همون موقع هم چیزی منو می ترسوند. مهدی مواظب باش!

 

خیلی طول نکشید تا چوب این رو بخورم.

 

خداوندا عجب آدم هایی آفریدی . متاسفم که روی چه کسایی حساب کردی.

 

چی داری بگی ؟.

 

به کیا میگی خلیفه ا...؟

 

آدم هایی که طاقت حق رو ندارند و به سادگی در جانبداری گوی بی انصافی را می ربایند.

 

چقدر انسان رو پست آفریدی.

 

آدم های واقعی همونایی که ترسویند همونایی که رعایت خویشاوندان را بر رعایت خدا ارجح می دانند.

 

آدم هایی که به یک چشم به هم زدن همه خوبی ها رو از یاد می برند. و پیوسته برای تصمیم زشتشان و یا جانبداری از بستگان دلیل می تراشند و خود را قانع می کنند.

 

تو به من بدهکاری . به اندازه تمام نفهمی هایم . به اندازه تمام عشق ورزیدن هایم .

 

چرا که نگفته بودی به هنگام واقعه خستگی تمام از خود گذشتگی هام رو به تنم میدوزی

 

 دیگه نمی تونی منو از جهنمت بترسونی و میدونی که نمی ترسم.

 

دیگه مسوولیت اعمال من با توست ، با تو و اون آدم های واقعی عوضیت.


89/7/18::: 1:49 ع
نظر()
  
  

 

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست    گل بگشت از رنگ خود ابر بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی    حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار    مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

 

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست    تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند    کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست   عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت   کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش   از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

 

 

ی
89/7/17::: 8:36 ص
نظر()
  
  

 

 

چند ماهی هست که از سیل پاکستان می گذره ولی هنوزم اوضاع خوب نیست. دفعه پیش نوشتم که به خدا سیل مثل زلزله نیست. سیل روح آدم رو می کشه. آدمها رو زنده زنده می کشه.

 

بیایید یکم با هم خیال پردازی کنیم.

کی میدونه وقتی که قرار بود سیل بیاد چند تا زن و شوهر جوان منتظر تولد اولین بچشون بودند؟.

چند تا مرد و زن منتظر این بودند که با اولین پول حاصل از برداشت محصول برن سر خونه و زندگیشون؟

سیل کادوی تولد چند تا بچه رو با خودش برد؟

پس انداز چند نفر خیس شد؟

زمین و دام چند نفر نابود شد؟

کی میدونه الان چند نفر مجبورند تن فروشی کنند تا یکم بیشتر غذا برای بچشون فراهم کنند؟

 

کی تجربه همه چیز از دست دادن رو داره؟

بخدا اگه بتونی یه شب بیرون خونت تو خیابون بخوابی

بخدا اگه بتونی نابودی هر چیزی رو که داری تحمل کنی .

 

اینجا کی هست که تجربه خواستن مرگ رو از خدا داشته باشه ؟

 

می پرسی چرا ؟

واسه اینکه نمیدونی

 

اون طرف مرز آدمهایی هستن که خیلی ها حتی اگه به زبون نیارن ولی در برابر پیشنهاد مرگ مقاومت نمی کنن

 

این طرف مرز هم آدمهایی هستن که مرگ همدیگرو می خوان

 

وقتی یک نفر از تو کمک می خواد تو به اون بدهکار میشی

 

پس لطفا اگه میفهمی چی می گم کمک کن

حالا موبایلت رو یه سال دیر تر عوض کن

می دونم سخته ولی اون پلووری که تو ویترین دیدی رو فعلا نخر. زمستون نزدیکه ها

حالا حساب بانکیت یه کمی کمتر تپل باشه مهم نیست.

 

خدا واسه آدم نیاره محتاج معاش بشه. اگه شد تو به اون بدهکاری. چون در شرایط نا برابر داری امرار معاش می کنی.

 

خواهش می کنم امروز که خواستی بری سر کار  یه کوچولو درنگ کن و یه سری به بانک بزن. همون بانکی که مردم واسه خریدن و تلمبار کردن دلار جلوش صف می کشن.

بانک ملی باشه بهتره . چون می تونی به حسابهای زیر اندکی معرفت واریز کنی:

شماره حساب 1123 به نام کمیته امداد امام خمینی(ره) نزد شعبه کمیته امداد امام خمینی(ره) (کد 526)،

شماره حساب های 99999 و 0199999999003 به نام جمعیت هلال احمر نزد شعبه مرکزی(کد 60)

شماره حساب 0107000073002 به نام سفارت پاکستان نزد شعبه نوشیروان (کد 811)

 


89/7/12::: 10:41 ع
نظر()
  
  

 

 غافل از دست خزان زمانه ایم ، گاهگاهی تلنگری از وی میخوریم . که هشدار! من هستم.

 

دوست بسیار عزیزم اردوان!

همچنان که در سوگ پدر عزیزت نشسته ای و با غم غریب نبودنش در آمیخته ای

دوستان تو نیز چهره مکدر کردند و با تو همزادی کنند

 

شعری از پروین اعتصامی را تقدیمت می کنم:

 

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

 

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود

چو تو را برد، بخندید به نادانی من

 

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

 

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

بی تو در ظلمتم، ای دیده? نورانی من

 

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

 

صفحه روی ز انظار، نهان میدارم

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

 

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است

چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

 

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

 

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

 

من که قدر گهر پاک تو میدانستم

ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

 

من که آب تو ز سرچشمه دل میدادم

آب و رنگت چه شد، ای لاله نعمانی من

 

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

 

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی

 

 

تسلیت مرا بپذیر


89/7/5::: 9:35 ص
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته