داستان حضرت ابراهیم را که همه می دانیم. البته هیچ وقت برامون خیلی سوال برانگیز نشده . چون همون قدر بهش فکر کردیم که به داستان چوپان دروغگو فکر کردیم. با این تفاوت که با یکیشون قرار بود دیکته یاد بگیریم و با دیگری می بایست درس دینی رو پاس کنیم.
حالا دور از جون خدا به دور فرض کن شب تو خواب بهمون وحی می شد که برو سر فلان چار راه سر بچتو گرد تا گرد ببر و قربانیش کن !. حالا چی می گی ؟
نه تورو خدا فرار نکن یکمی بهش فکر کن !.
بی خیال بابا مگه میشه ؟
اصلا اون ابراهیم که معلوم نبوده چکاره بوده . شاید شینزوفرنی داشته که فکر کرده بهش وحی شده
حتما جنون هم داشته که بچشو برده بالای کوه موریه دستاشو بسته واسش کارد کشیده. برو بابا
بعد خدا که دیده داره آبروی خلیفه ا... رو میبره یه گوسفند فرستاده بهش گفته : ابراهیم ! بیا این گوسفندرو بکش تا آروم شی .
دسته بچتم بگیر وردار ببر خونه پیش زنت زندگیتو کن . ما خودمون مساله رو یجوری حلش می کنیم !
بابا وحی کدومه خواب بوده تازه اگه قرار هم باشه به ما وحی بشه که یه دفعه ای نیست که . قبلش خبرمون می کنن و حتما هم تو تاریخ ثبتش می کنن.
بابا ایمان کدومه این دیوونگیه
چه چیزی می تونه آدم رو روی لبه پشت بام یک ساختمون 4 طبقه بکشونه؟
خود کشی ؟
شاید!
ولی بهتره بگم خیلی چیزها هست که جلوی ایستادن آدم رو روی لبه بلندی می گیره
حس تعلق
تعلق به زمین سفت
اصلا ریسکش به فایده نداشتش نمی ارزه
همین ما رو مجاب می کنه که از اون بترسیم و ازش فاصله بگیریم
بار اول:
یه نگاه به پایین ، حرکت کشون کشون انگشت های شصت پا رو به جلو
و یه حسی که می گه دیگه بسه ، وایسا
بار دوم:
تو می تونی
این دفعه سریع تر همون حرکات قبلی ، حالا بشمار و یکم هم اطراف رو نگاه کن انگار که همه چیز عادیه :
2،1 هه هه 4،3 هه هه ، 6، 5 هه هه، هه هه .... 11 ، 12 تمام شد. هه!
بار سوم :
یه چیزی کم هست . چرایی این کار کم هست .
انگار یه حسی به من گفت تو الان می تونی 15 متر به خدا نزدیک تر باشی.
کمه ولی نزدیک تره.
دیگه نیازی به شمارش نیست . حالا ستاره ها رو هم نگاه می کنم . احساس سبکی دارم
فکر می کنم اگه روی لبه ماه بایستم دیگه احساس بدی نخواهم داشت.
نه کینه را خواهم دید و نه به ملاقات هوس خواهم رفت
واژه ای که از ما دور و یا به ما نزدیک است
به هنگام توانگری خود را از آن بی نیاز می بینیم و در زمان بیچارگی آخرین تیر امید است به قلب سیاه نا امیدی.
آن هنگام که دیگر از دست تو و امثال تو کاری برای تو بر نمی آید و ناگزیر می بایست به خدا روی آوری و او برایت مفهوم می یابد.
آن قدر تنهایت میگذارد که به غیر از تو و او کسی نیست.
آن موقع است که با استخاره اذن ورود می طلبی . ورود به درگاهی که در بیشتر اوقات زندگی به آن ایمان نداری.
شب هنگام که از سر تصادف شب قدر نیز بود نگاهی به کتاب انداختم و آن را خوب ورنداز کردم . با خودم گفتم چرا باید به تو اعتماد کنم ؟ . تو کتابی هستی به زبان عربی و خیلی هم جا نمی گیری. پس چگونه می خواهی مرا در مقابل این حمله حوادث محفوظ بداری؟ . ولی خوب چاره ای ندارم جز تو . # دیگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی#
چند لحظه ای نیتم را صاف کردم در حالیکه دلهره ای داشتم . دلهره اینکه جوابی نفرستد و یا اینکه تاب تحمل جوابش را نداشته باشم.
کتاب را گشودم
سوره حجر آمد
# ما خودمان این قرآن را نازل کردیم و ما حفاظت آن می کنیم # آیه 9
همچنان باور ندارم که اوست که با من سخن می گوید :
# بدینسان تردید را در دل بد کاران راه میدهیم ، قرآن را باور ندارند و آیین گذشتگان چنین بوده است ، اگر دری از آسمان را بایشان بگشاییم و بنا کنند که از آن بالا بروند گویند ما را چشم بند کرده اند#
در استخاره به دنبال جوابی می گردم که مرهمی باشد بر زخم دل من
# پس گذشت کن ، گذشت کردنی نیکو #
# به خدایت قسم همگیشان را از آنچه می کرده اند بازخواست می کنیم ، ما می دانیم که سینه ات از آنچه می گویند تنگ می شود#
و تازه ایمان تو محک می خورد که چگونه خواهم توانست به یگانه پاسخی که محتاج آن هستم وفا دار بمانم. آیا ظرفیت آن را دارم؟.
آیا شک و تردید مرا از پای درخواهد آورد ؟ و آنچنان نخواهم کرد که او می گوید ؟
چه تضمینی وجود دارد که آنچه می گوید محقق خواهد شد ؟ اگر نشد چه ؟
آیا پاره کاغذی قانونی و یا عملی از سر انتقام جویی زخم مرا بهتر درمان نمی کند ؟
اگر در سکوتم خم شدم چه؟ اگر زیر دست و پای کینه له شدم چه ؟
چه دشوارست تحمل آنچه یارای آن را نداری
چه دلخراش است تحمل نگاههای معنی داری که تو را به سان یه احمق می نگرند
چه سنگین است تحمل پاسخ های بی انصافانه تو
چه مصیبتی است پذیرفتن اینکه این تویی
چه دشوار است ایمان داشتن
چه دشوار است صبر داشتن
چه دشوار است امید به حق داشتن
چه زشت است بدی را به بدخواهی پاسخ گفتن
خدایا به دل نمی توانم ولی به زبان می اورم که گذشتم. شاید که کمکم کنی تا به دل نیز بتوانم.
چه فاصله کوتاهی دارد ایمان و حماقت
# برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
#
چه سخت است ایمان به خدا داشتن
به گزارش خانه ملت هیئت رئیسه مجلس با صدور اطلاعیهای اعلام کرد: شماره حساب 1123 بانک ملی شعبه کمیته امداد امام خمینی (ره) آماده دریافت کمکرسانی به آسیبدیدگان سیل اخیر پاکستان است.
من 100 هزار تومان کمک کردم از دوستانم می خوام هر کسی بیش از وسعش کمک کنه
علت هم داره . چون سیل خیلی مخوف تر از زلزله است. چون زلزله آدم ها رو همون اول می کشه . ولی سیل به مرور انسانیت رو تو آدمها می کشه و مردم رو سر مال و منال به جون هم میندازه . سیل آدمها رو به فراتر از ظرفیت خدادادیشون می بره و در اون شرایط همه چی از بین می ره انسانیت نابود میشه ، شرافت ، انصاف ، اخلاق
خدا واسه هیچ کس نیاره
همون بهتر که بمب اتم بندازند و یا زلزله بیاد
لطفا کمک کنید
سه هفته جلوتر به من گفتند که باید بری مشهد برای ممیزی آستان قدس
این ممیزی هم برای من مثل ممیزی های دیگه بود البته تا شب رفتن.
اون شب برای اولین بار به نظرم اومد که دارم کجا می رم. آره پس از 10 سال دوباره اتفاقی دارم می رم مشهد.
سال 79 همین موقع ها بود که با کسی همسفر شدم و تصادفی رفتم مشهد.
اون موقع من نماز می خوندم و بعضا زیارت هم می رفتم. اون موقع من منتظر نتیجه کنکور فوق لیسانس بودم. یادم اومد که اون سال از امام رضا چی خواستم . من بودم و کلی آرزوی دست نخورده. قبولی فوق لیسانس ، کار پیدا کردن ، ازدواج کردن ، صاحب زندگی شدن ... .
نقدا ازش خواستم فوق لیسانس قبول بشم . بهش گفتم اگه اینطور بشه تلافی می کنم. خودت می بینی که چه خواهم کرد. فقط این یکی رو اجابت کن.
شبش راه افتادم به طرف خونه . فردا صبح که رسیدم خونه مادر بغلم کرد و گفت که فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شدی.
خلاصه 10 سال گذشت و من یک دفعه خودم رو دوباره توی مشهد دیدم. توی این ده سال همه آرزوهای اون موقعم برآورده شد.
ولی هنوز یک چیز کم است و یک چیز زیاد. هنوز چیزی نیست و چیزی هست. هنوزم یک جای کار می لنگد.دیگه حتی ارکان نماز را هم فراموش کرده بودم.
این سری رو نداشتم که چیزی بخوام . چون مطمئن نیستم که به عهد خودم وفا کنم. خلوت من این دفعه به دعای ادم هایی گذشت که دوستشان دارم.
مشهد هیمنه عجیبی دارد. یک دنیا اخلاص و یک دنیا ریا. همه چیز به نهایت رسیده است.
کارمند آستان قدس برایم تعریف می کرد که واسه خریدن املاک حریم ، شخصی سرشناس و استاد دانشگاه نامه از بیت رهبری آورده تا ملک او را تا 4 برابر قیمت کارشناسی بخریم و یا شخصی دیگر که ظاهری خلاف داشت و احتمالا عرق خور هم بوده وقتی که بهش گفتیم کلید مغازه رو خودش تحویل داد و گفت هر چه مبلغ تعیین کنید به دیده منت قبول دارم.
کارمند دیگری می گفت در فلان شهر وقتی که مسجد روستا اعلام می کنه که سهم اوقاف زمین های امام رضا را بیاورید مردم صف می کشن و پول هاشون رو هم درشت می کنن که به امام رضا پول درشت بدن . ولی در فلان شهر دیگه مردم به زور دادگاه پول کرایه اوقاف رو میدن.
تو مشهد نیک و بد در نهایت هستند و انگار که بدون دیگری معنی پیدا نمی کنند.
چه قدر انسان قدر نا شناسه و زود یادش می ره. خواسته های ما توی زندگی مثل رفع حاجته که قبلش عرصه را بر ما تنگ می کنه و بعدش حاضر نیستی به اون یک لحظه هم فکر کنی. مثل کارگری که کنار دیواری رفع حاجت کرد و بعدش آنچنان دستانش رو به شلوارش می کشید تا خیالش از فراموشی آسوده باشه.
فکر می کنم بازم می خوام برم مشهد.
کاشکی سرنوشت مثل یک فیلم بود
که عقده های خالقش رو یکجا خالی می کرد
هرچه می خواست غم انگیز می بود
هرچه می خواست بی انتها
کاش مثل خواب دیدن بود
تا وقتی دوباره صبح می شد خنده بر لبامون می نشست
کاش یه روزی بگن که همش شوخی بود همش بازی بود
کاش حرف من جوابی داشت
که دلم تنگه برات عزیزم
ساعت حدود یک شب بود و من رفته بودم که مهمونامو برسونم. وقت برگشت گفتم یه سری هم به دریای کریم آباد بزنم.
بر خلاف شب قبل دریا عجیب طوفانی بود . شاید رویای ما رو شنید که می خواستیم طلوع آفتاب رو توی قایق وسط دریا نظاره کنیم.
حتما باد بهش گفته بود . نامحرمی که پیوسته موج را به ساحل تباهی می کشونه.
موج ها دیوانه وار خود را به ساحل سنگی می کوفتند چندان که صلابت اون رو زیر پای خودم حس می کردم.
لحظاتی به رویای از دست رفته خویش فکر کردم . درحالیکه رویای من پس زمینه ترس از دریای طوفانی داشت.
تصمیم ساده نبود. برای چی ؟ . اون از تو قوی تره
باید تصمیم می گرفتم .
به ماشین برگشتم و لباس هامو در آوردم. نمی دونستم که آیا این تصمیم اشتباه زندگی منه یا نه ؟. اوضاع شفاف نبود .
بالاخره مایو رو از صندوق عقب برداشتم. وقتی بالای سنگ ها رسیدم دیگه تصمیم رو گرفته بودم. میدونستم که نتیجه به هیچ وجه معلوم نیست. ولی چیزی بر ترسم غلبه کرده بود.
دیگه از دریای طوفانی شب نمی ترسیدم. او را به مبارزه طلبیدم. موج ها به حدود 2 متر می رسید و مستقیما توی صورت می خورد. مثل یک بکسور اول دفاع می کردم و تا موج بعدی که چند ثانیه وقت داشتم به دریا حمله می کردم.
دریا مزد تلاشم رو برای دریدنش چند برابر بیشتر از حالت عادی می داد . و من پیروز مندانه به پیش می رفتم. بعد از اینکه چند متری از ساحل فاصله گرفتم می تونستم طعم پیروزی را حس کنم. در فاصله 100 متری از دریا به علت بلندی موج ها ساحل دیده نمی شد. من فقط از روی هلال کامل ماه می تونستم راه برگشت رو تشخیص بدم.
قدرت موج به سان ضربات مشت یک بوکسور سنگین وزن بروی دست ها و شانه هایم فرود می آمد. ناگهان ترس در من رخنه کرد. ترس و ترس
ترس از نتوانستن ، ترس از نرسیدن ، ترس از گرفتار شدن در چنگال قدرتمند دریا که پیوسته علی رغم تلاشم مرا از ساحل دور می کرد.
ولی این راهی بود که خود در پیش گرفتم . نهیبی به خودم زدم که تو برای غرق نشدن تلاش نمی کنی بلکه تو برای پیروز شدن مبارزه می کنی.
این ایده ای بود که درون دریا برای من متولد شد.
در موج برگشت شنا کردم و بر موج رو به ساحل لیز خوردم. کم کم ساحل نمایان شد. و موج ها سخت تر . برای اینکه در آخرین مرحله مبارزه با سنگ ها برخورد نکنم به حالت سورتمه پاهایم را جلو دادم و در نهایت ساحل را لمس کردم.
گرچه پاهایم توان بالارفتن از سنگ ها را نداشت .
دوباره روی سنگ ها رو به دریا نشستم . به نظرم آرام تر می آمد. حالا من پیروز بودم و انتقام رویای پروانه را از باد گرفتم.