سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :29
کل بازدید :173562
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/3
12:11 ع
موسیقی

 ”The first flight for all of cities is around 7 morning , there is an exception , it’s “ SHIRAZ

The lovely city and people , city of flowers and nightingales

Yes , we had an audit in shiraz and I’d like to explain it for you

 

!Our flight was at 8:30 , it took us about 1 hour but we arrived at 10

So , the customer representative manager was waiting for us in shiraz airport

After greeting , he accompanied us to the site

 

We usually start opening meeting immediately after arrival but he guided us to the hotel

 !”The representative manager said “ the first of all please check  in your room

He proposed us to be relax and take a rest in hotel for a while after removing tiredness of flight and then fix the opening meeting Finally we were guided to conference room ( a big room) and there were a lot of men who waited for us

Everything went well but something attracted my attention

!There were a lot of jars of lemon juice in front of us on the table

“? I said to myself “ what are these ? , what are they use for

“After some minutes I found my question’s answer , they entertained us with “ faloodeh shirazi

It’s very delicious specially  concerns to hotness of weather

So , after the opening meeting we were ready to start our auditing

”But the representative manager said again “ it’s infeasible now , because there are no person to respond from 12 to 2 pm

They had gone for lunch time and praying

“? Our lead auditor started speaking angrily “ so , when is your deadline time of job

”The manager said “ it’s 3 pm

“We thought to ourselves “ 1 hour is not enough for auditing completion

But it was enough for refusing them 

 


  
  
ما در حالی از زندگی بهتر صحبت می کنیم که از تعریف زندگی خوب ناتوانیم
  
  

The night is so wild

and downstairs , the child Is sleeping

her spirit is free

 

For more than an hour

I have walked in the rain

I’ve been wondering

what she will be

 

but where are the heroes

 where are the dreams

That I had

When I was young ,

 

 am I hoping in vain , just to think

She could change anything?

Well I ‘m counting on you

 

I ‘m counting on you

to bring that sweet gentleness

To your world and all that you do

 

My generation is losing its way

We don’t know , what we are leaving for you

So may there be millions we feel like you do

Oh my love…

 

There is so much to know , there is so far to go

But you are not alone

When this is your world and I ‘m counting on you

 

Come to me , turn to me , give me your eyes

When you see the mysteries of time

Here there are those who just live in the past

They will never let history lie

And this sad little island is breaking my heart ,

 with it’s dark shades of green

 

And as hard as I try ,

I just cannot see why

This should be…      

I ‘m counting on you

 

There is so much to know ,

there is so far to go,

but you are not alone

When this is your world and I’m counting on you

I’m counting on you….


89/2/22::: 7:19 ع
نظر()
  
  

 ارزش حرف به گوینده است. ارزش راز به شنونده. ارزش درد و دل به عمق دوستی

اگه این هارو خوب نسنجی ، ذلت رو با تمام وجود احساس خواهی کرد.

ذلت این رو که خانه دلت مورد هجوم بیگانه قرار بگیره و غارت بشه. و حسرت اینکه تا قبل از اینکه زبان بگشایی حداقل یک خلوت کوچولو داشتی و  الان نداری

 


89/2/19::: 10:30 ص
نظر()
  
  

یک مرد باید چه کار بکنه؟

وقتی که نمی دونه کی جونش رو از دست می ده؟

وقتی که نمی دونه از خودش راضی هست یا نه؟

وقتی که نمی دونه بعد از مرگ به چی اعتقاد داره و چی انتظارش رو می کشه؟

 

کسی اینجا هست که به بهشت و جهنم اعتقاد داشته باشه؟ . اگه هست می شه به من بگه که فکر می کنه اگه الان بمیره میره بهشت یا جهنم؟.

 

یک مرد باید چه کار بکنه؟

نون بخره و لامپ عوض کنه ؟

 

یک مرد باید حتما به همه چیز فکر کنه . به مرگ ، به زندگی ، به عشق ....

 

یک مرد باید خانه اش رو به حضور گل عادت بده


89/2/10::: 11:0 ع
نظر()
  
  

تا حالا هیچ وقت به فکر خودکشی نیفتاده ام. ولی گه گداری هوس مرگ کرده ام. این احساس را شاید خیلی ها تجربه کرده باشند و شاید هم نه. ولی همه ما به مرگ فکر کرده ایم . به روش مواجهه با آن و اتفاقات مبهمی که بعد از آن امکان دارد بیافتد. رویارویی انسان ها با مرگ می تواند در شرایط مختلف ، متفاوت باشد. شاید متعالی ترین آن توسط آدم های شجاع به هنگام فداکاری اتفاق بیافتد.

ولی برداشت آدم ها از مرگ در شرایط عمومی و جاری زندگی چندان هم آرمان گرایانه نیست.

برخی از مرگ وحشت دارند. دلیل آن می تواند مستقل از شخصیت اخلاقی انسان ها منوط به عدم درک و آگاهی از ماهیت مرگ باشد.

برخی از ما که فطرتا انسان خوبی هستیم ولی به دلیل غیر آماده بودن و نابسامانی در تحقق عقایدمان و دچار روزمرگی شدن ، در مواجهه با مرگ دچار اضطرابیم. و ترجیح می دهیم در این شرایط غیر آماده(که قرار هم نیست عوض شود) با مرگ مواجه نشده تا شرمنده خود و خدایمان نباشیم.

دسته ای دیگر از انسان ها که به دنیای دیگر معتقد نیستند اصولا مرگ را پایان نافرجام لذت های آتی خود می دانند. و وقتی به آن فکر می کنند احساس خسران و نیستی می کنند.

البته دسته ای نیز هستند که کلا در زندگی بد آورده اند و به واسطه جهل و بدبختی آنچنان گستاخ شده اند که از هیچ چیز نمی ترسند. آنچنان در باتلاق فساد و کوردلی فرو رفته اند که اساسا فرق بین خوب و بد را تشخیص نمی دهند. این دسته به طور کل حسی نسبت به مرگ ندارند.

یک سری از انسان ها نیز به واسطه تزکیه مداوم نفس و کوشش و تلاش در جهت افزایش بینش در زندگی ، نیز هستند که مرگ را به واسطه تعلیمات متعالی درونی (چه بینشی و چه مذهبی) برای خود هموار ساختند. ولی پر واضح است که این حس خوش در تلاطم زندگی دچار جزر و مد شده و چه بسا در خیلی از اوقات زندگی استقبال آنها از مرگ تبدیل به ترس و لرز ناشی از عدم آمادگی گردد.

به هر حال موضع ما در طول زندگی نسبت به مرگ مطابق با شرایط متغیر است. و البته چه زیبا گفت در کلام وحی که "نمیرید مگر آنکه مسلمان خدا باشید".

این تلاطم احساس ما نسبت به مرگ یک فراز و فرود مشخصی نیز دارد. فراز آن را می توان در حس فداکاری (مثل شهادت) یافت. که در یک شرایط خاص به یکباره تمام درون مایه و برون مایه خود را به کناری می گذاریم و آماده جان فشانی و استقبال از مرگ می شویم. مانند فداکاری در راه وطن و یا حتی مواجهه با خطر بخاطر نجات جان یک غریبه. این رویارویی با مرگ در تمام فرهنگ ها و ملت ها نیکو داشته می شود .

و در مقابل این حالت متعالی استقبال از مرگ ، یک حالت فرود ناپسند نیز وجود دارد به نام خود کشی.

اتفاقی که به نا امیدان و بی طاقتان زندگی نسبت داده می شود. تجربه ای که درصدی کمی از جامعه آن را لمس کرده اند. حتی کمتر از گروه جان فشانان.

حالا من می خواهم یک جور دیگر به این رخداد نامیمون نگاه کنم. اینکه انسان به دلایلی به این نتیجه برسد که مرگ را بر زندگی ارجح بداند را می توان یک اقدام شجاعانه (شاید هم مالیخولیایی) دانست. تجربه ای که همه ما از آن یا وحشت داریم و یا خواهان تاخیر آن هستیم. این میل به مردن برایم جالب تر از دلایل آن است. میلی که بین انسان های شجاع و ترسو مشترک است. انگار که خوب و بد به یکجا ختم می گردد. چه طور می شود که انسان فرصت های خوب زندگی را در مقابل تحمل ناملایمات آن از خود می گیرد. خودکشی یک انتخاب آگاهانه است که انسان برای رهایی از یک شرایط نا مطلوب بر می گزیند. ولی او چه تصوری از اوضاع بعدی دارد؟. آیا احتمال می دهد که اوضاع بعد از این اتفاق بهتر شود؟. و یا برعکس؟. آیا او عذاب خدا را بر عذاب دنیا ترجیح می دهد؟. آیا او احتمال نمی دهد که امکان دارد خدا به او تخفیف داده و شرایط را بر وی آسان گیرد؟. آیا این به معنای ذره ای امید نیست؟. آیا او قبل از خودکشی همه چیز را ارزیابی نکرده است؟. آیا او امید ندارد؟. آیا او به لطف پروردگار امید ندارد؟. آیا او قبل از مرگ توبه نکرده است؟. حداقل از خدا عذر خواهی کرده است که ببخشید بر خلاف نظر شما زود تر برگشته ام.

پس چه مرگ جالبی است که آگاهانه باشد ،امیدوارانه و عبودانه!؟.

 

و چه شگفت اندیشه کردیم اندر غایت نیک و بد که هر دو به یک ختم شوند. فراز بهشت و فرود جهنم هر دو طریقی است از دو سوی دایره که به یکدیگر می رسند. وقتی که انسان یکسره غرق در تاریکی است و تمام سوسوهای حقیقت را خاموش می کند عرصه را برای حضور نور فراهم می سازد. آنچنان تشنه حقیقت می شود که سر بر توبه می گذارد. گویی که به محضر حضرت حق مشرف شده است. وقتی که ما نا امید می شویم خدا را پر رنگ تر احساس می کنیم. و برخی از ما فقط وقتی خدا را احساس می کنیم که گناه کرده باشیم. و او را نمی خوانیم مگر به هنگام ترس و نا امیدی.

آیا تاریکی جزئی از ذات حقیقت نیست؟. آیا "بد" برادر نیکو کار و جان فشان "نیک" نیست که خود را فدای اعتلای برادر کرده است؟. آیا این "بد " نیست که میزبان ملاقات بنده با خدای خویش است؟.


  
  

زندگی شروعی تاریک داشت همراه با فراموشی

بدون رنگ ، بدون صدا ، بدون دغدغه

تا اینکه پاهای کوچکم را شناختم . (چه کسی هست که خاطرات قبل از راه رفتنش رو یادش باشه؟)

 

آره اول پاهایم را شناختم ، بعد مادرم را ، بعد تنهایی را

راه افتادم که برم... به درون رویاهای خوش کودکی

آخ که یادش بخیر وقتی که شب می شد و با رویاهام می خوابیدم

دیگه رویا نمی بینم ،  چون که ندارم  .  نه رویا دارم و نه وقت مزه مزه کردن طعم شیرینشو.

توی رویام اسب داشتم ، تپه داشتم و پدر بزرگ .

 

یادش بخیر اولین باری که یکی از من چیزی دزدید ، اولین باری که من از یکی چیزی دزدیدم ، اولین باری که دروغ گفتم ، اولین باری که...

 

هر روز فاصله تلخ حقیقت با رویاهام رو اندازه می گرفتم.

وقتی وجدانم بزرگ می شد کودکیم پیر می شد . تا اینکه مرد.

دیگه لحظه شماری برای رویا دیدن نمی کردم .

وجدانم به من طعم گناه داد. گاهی تلخ و گاهی شیرین.

وجدانم به من خدا داد ، بهشت ، جهنم و البته ترس از مرگ .

 

تازه سر و کله دغدغه پیدا شد.

وجدانم داشت می مرد که دغدغه متولد شد.

دیگه نه کودکی دارم و نه وجدان.

این دغدغه هست که منو داره.

 

نمی دونم اون زودتر می میره یا من!. 

 

 


89/1/22::: 8:1 ص
نظر()
  
  

 

اتفاقات بد هیچ وقت مثل اونی نیستند که فکرش رو می کنیم . یکی از بدترین آنها از دست دادن عزیزان است. اتفاقی که مزه اش رو همه ما دیر یا زود می چشیم و یا شاید چشیده ایم. مرگ هر یک از آنها یک طعم خاصی دارد.

وقتی بهت خبر می دن که یک عزیزی رو از دست دادی . اول احساس می کنی که این موضوع رو می دونستی. شاید برای یک آن لحظاتی به ذهنت خطور می کنند که زندگی رو بدون اونها واسه خودت تصور کردی.

بعد بغض می کنی و می زنی زیر گریه (شاید هم نه). راستی واسه چی گریه می کنی؟.

واسه خودت ؟. واسه اون ؟. واسه لحظات مشترکی که با اون داشتی؟. واسه چی؟.

اگه ادامه زندگی رو بدون اون نمی تونی تصور کنی و یا مشکل ببینی داری واسه خودت گریه می کنی.

اگه به خاطر علاقه شدیدی که به اون داشتی گریه کنی بازم داری واسه خودت گریه می کنی.

اگه واسه دلتنگی داری گریه می کنی داری واسه دلتنگی خودت گریه می کنی.

فکر می کنی بشه واسه اون هم گریه کرد؟.

آره . زمانیکه یکنفر یک دفعه و بر اثر یک حادثه از پیش ما می ره واسه اون گریه می کنیم. واسه اون که فرصت کافی نداشت تا خودشو آماده کنه. واسه اون که هنوز به همه آرزوهاش نرسیده بود. واسه اون که...

بعضی آدم ها غریبانه می میرند. اونایی که فرصت اثبات خودشون رو به زندگی نداشتند. غم اونا هیچ وقت از یادمون نمی ره. یک احساس سنگین که ما رو نسبت به اونها مدیون می کنه. این حسیه که خیلی سخت از یادمون می ره. و این غریبانه از دست دادن عزیزان سخت ترین وداع ها با اونهاست.

 

جمله آخر را به دوستی که در چنین روزی پدرش را از دست داده و در سوگ او نشسته تقدیم می کنم:

چه غریبانه وداع گفتی و ما را تنها گذاشتی.

چه بی تابی عجیبی برایمان ارث گذاشتی.

خانه مان چه تنهاست. خاطراتم با تو چه دوست داشتنی است .

 و چه زیبا زندگی کردی. خدا تو را به نیکی در بر بگیرد.

 

 


  
  

بارون می اومد و من توی یک صف تاکسی ایستاده بودم و با خودم محاسبه می کردم که تاکسی چندم به من می رسه. تا اینکه 5 نفر جلوی من بودند و ناگهان دو تاکسی خالی رسیدند. سریع محاسبه کردم که من بایست نفر اول در صندلی عقب تاکسی دوم باشم. ولی نفر جلویی من اشتباها فکر کرد که تاکسی اول بهش می رسه و رفت که سوار تاکسی اول بشه . من کمی درنگ کردم و روی صندلی جلوی تاکسی دوم نشستم.

درنگ! درنگ! درنگ!

می خواستم به نفری که جلوم ایستاده بگم «آقا! نوبت شما اینجاست.» ولی خوب هوا بارانی و سرد بود و ترجیح دادم سکوت کنم.

 

بعد که تاکسی دوم هم پر شد طرف متوجه شد که چه اشتباهی کرده و با یک لبخند تلخ به گیج بازی خودش و بی مرامی من نگاه می کرد.

 

این جاست که باید سنگین ترین نگاه دنیا رو تحمل کنی و مثل یک هالو سیخ جلوت رو نگاه کنی و چشمانت رو از چشمانش پنهان کنی.

 

این عذاب خداست که بیشتر ما بهش عادت کردیم.


89/1/10::: 11:47 ص
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته